بادِ سوزان ، آبِ آتشناک ، خاک ِ پرشرر

سرزمينِ تيغ ، مرزِ مرگ ، دنياي خطر

 

از شتاب کاروان کم کن نمي دانم چرا

اينچنين آشفته مي کوبند بر طبل سفر

 

کاروان خیر می تازد شتابان سوی شهر

شهر سر تا پا فرو رفته ست در مرداب شر

 

تا گريبان مي درد خورشيد بر پيشاني ات

لحظه ها بر خاک هاي سرخ مي سايند سر

 

مي شناسم شيهه باد پريشان يال را

در فغان آبادي از شمشاد هاي  شعله ور

 

اي گلويت  کعبهء  شمشيرهاي در طواف

اي دو چشمت بوسه گاهِ تيرهاي درگذر

 

 

مي بري وادي به وادي باغ هاي تشنه را

تا مگر سيراب شان گرداني از خون و خطر

 

مي شناسم ماجرايت را که در آن ظهر ِ گرم

ناگهان خون ِپسر باريد از چشم پدر

 

اينچنين رفتي که از طوفان ِ آتش بگذري

با زناني همرکاب و کودکاني همسفر ...